کوچه باغ کهکشون

راستش میدونین چی شد یاد اون خاطره ی املا و اینا افتادم...
یکی دو روز پیش دوس جونم پیامک داده بود:

و من تو را
به اندازه ی لذت تمام شدن مشق دوران کودکیم
دوست دارم

و من رفتم به اون دوران...

یادم اومد که این مشق نوشتن چه تراژدی ای بود برا من!
چقد مامان طفلکمو اذیت میکردم، هی مامانم میگفت بچه بنویس!
منم میگفتم نه من یه بار نوشتم یاد گرفتم دیگه نمینویسم!

اونقدر بهم فشار میومد که حتی موقعی که تموم میشد نگران فردا و مشق هاش بودم!
حتی گاهی شب ها کابوس می دیدم!
یادمه بعضی وقتا از خواب میپریدم میدیدم دارم با انگشت رو بالشت مینویسم!!!

https://encrypted-tbn3.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcQKsvM6QfLVCml3-qaqv6Vo8QE_CRUB1ly4E46w30A9aZCIjKph


نوشته شده در پنج شنبه 92/5/17ساعت 5:7 عصر توسط iran نظرات ( ) |

Design By : Pichak